ایلیارایلیار، تا این لحظه: 11 سال و 1 روز سن داره

***ایلیار خوشگل مامان***

دو ماهگی

بعد از این که چهل روزه شدی، اقوام همگی تو رو برا مراسم پاگشا دعوت کردند خونشون و کلی هم کادو گرفتی دست همگیشون درد نکنه. اینم عکس شما و باران در خونه عمه شیما در روز پاگشا اما متاسفانه از بقیه مراسمهای پاگشا عکسی در دست نیست! فندق مامان اولین روز دو ماهگیت بردیمت مرکز بهداشت تا دومین واکسن بعد از تولدت رو بزنن. همه میگفتن این واکسن درد  داره و اذیت خواهی شد. با مامان بردیمت اونجا، خانم پرستار پس از اندازه گیری قد و وزنت کلی از پیشرفت رشدت  راضی بود . آخه 8 سانت قدت و 3 کیلو وزنت اضافه شده بود. موقع زدن آمپول یه کم بی تابی کردی اما زود آروم شدی. اما بعد از 1،2 ساعت شروع کردی به بی تابی کردن و همش جیغ می زدی. قطره های استامی...
2 بهمن 1392

چهل روزگی

اونقدر منتظر این روز بودیم که نگو. آخه همه میگفتن بعد از چهل روزگی نی نی کلی وضع و اوضاش بهتر میشه، برا همین ما هم برا رسیدن این روز لحظه شماری میکردیم طوری که انگار قرار بود تو این روز معجزه ای اتفاق بیافته و یهو تو  عوض بشی و شبها کلا بخوابی و روزها همش بخندی و بازی کنی!!!!!!! اما دریغغغغغغ، این روز و شبش هم گذشت و تو ..... این روز  مامان و منوچهر و ابا (مامان بزرگ من) اومدن پیشمون تا برات 40 روزگی بگیریم. اینم عکسهاش اینم آبا مامان بابای من هستش که خیلی دوستت داره الیار، آخه من رو هم خیلی دوست داره ،میدونی که بنده نوه اول خانواده هستم.     ...
2 بهمن 1392

هفته سوم و چهارم

الیاری و بابایی این عکسهارو روز 31 اردیبهشت ( خونه مامان جون بودیم) یعنی همون روز تولد من ازت گرفتیم که بابا محمد بدون اطلاع یه کیک خوشگل برامون گرفته بود و یه جشن تولد کوچولو و خوشگل همراه نی نی ام برام گرفت. همیشه برای محبتهای بی اندازه اش ازش بی اندازه ممنونم. نگاه کن کیکم رو..... بعد از 12 روز نقل مکان کردیم خونه مامان جون. اونها هم برای بدنیا اومدنت و تشریف فرماییت به خونشون برای اولین بار برات گوسفند قربانی کردند. واقعا دستشون درد نکنه شرمنده مون کردند. بیست روزی خونه مامان بودیم و انصافا مامان و کلی هم بابا تو نگهداریت خیلی کمکم می کردن. یه شب تا ساعتهای 3 صبح بابا تو رو توی بغلش تکون داد تا بخوابی و...
2 بهمن 1392

هفته اول

الیاری اینجا 5 روزه ای. ایلیار کوشول موچولو این ماه مامان و بابا رو خیلی اذیت کردی. اصلا نمی خوابیدی و مدام گریه میکردی. منم زیاد حالم خوب نبود و نمی تونستم خوب بهت برسم. مامان هم بیچاره هر کاری برا آروم کردنت از دستش بر می آمد انجام می داد ولی فایده زیادی نداشت. روز پنجم بود که برای معاینات اولیه بردیمت دکتر و معلوم شد زردی داری ما هم از ترس اینکه زردیت عود نکنه و در بیمارستان بستری ات نکنن به توصیه خاله و شوهر خاله من که اومده بودن دیدنت زودی رفتیم یه دستگاه فلورسنت گرفتیم و 24 ساعت گذاشتیمت زیر اون.وای عجب شب و روز سختی بود اصلا پلک روی هم نگذاشتم همش نگران بودم که زیر دستگاه اذیت نشی کلی هم گریه کردم آخه اونجا بدون لباس خیلی ب...
2 بهمن 1392

هفته دوم

  کوشولوی مامان روز نهم و دهم بود که مداوم از صبح تا شب گریه میکردی و من و مامان اصلا نمی تونستیم آرومت کنیم تا اینکه بردیمت دکتر و گفتن بادی که موقع خوردن شیر می ره توی معدت باعث اذیتت می شه و چند تا دارو دادن ولی بازم گریت بند نیومد  تا اینکه به پیشنهاد بابا رفتیم یه قوطی شیر خشک گرفتیم بعداز اینکه دو تا بطری شیر خوردی آروم شده و خوابیدی. خلاصه فهمیدیم که دلیل گریه ات  گرسنگی بوده و این شد که شیرخشک خوار شدی. روز دوازدهم هم بردیم ختنه ات کردیم. خیلی می ترسیدم آخه میگفتن خیلی اذیت میشی، اما خدا رو هزار مرتبه شکر که اینطور نشد. آخه بردیمت بیمارستان بهبود و جراح متخصص بعد از اینکه کاملا بی حست کرد عملت کرد و تو اصلا گریه نکرد...
2 بهمن 1392

روز تولد

  الیار ناز من روز 9 اردیبهشت 1392 در ساعت 2 بعداز ظهر چشمهای ناز و خوشگلش را به دنیا باز کرد. یه پشر عشل خوگشل کوشولووووی توپولووووووووووو از اونجایی که دیگه برای اومدن توی بغل مامانش خیلی بی تاب شده بود چند روزی زودتر به دنیا اومد و خودش را به عنوان بهترین هدیه آسمانی برای روز مادر و روز زن به من هدیه کرد. پسر  نازنینم از اینکه  خداوند وجود نازنینت رو سالم و سلامت به من عطا کرد همیشه شاکر و سپاسگذارش خواهم بود. من اون روز بری چکاپ نهایی و تعیین روز دقیق زایمان رفتم پیش دکترم که ایشون بعد از دیدن آخرین سونوگرافی ام که روز قبل انجامش داده بودم، گفتند که فوری باید بستری بشم. منم دست و پامو گم کرده بودم آخه اصلا آمادگی...
2 بهمن 1392
1